رفتيم پارك
سلام مامان گلم پنج شنبه 29 ماماني و دايي امير و محمد و خاله فاطي اومده بودند واسه تولد بابايي اخه هفته پيش سالگرد مامان بزرگم بود بچه ها نتونسته بودند بيان واين هفته اومدند و كلي شما بهت خوش گدشت اينقدر خنديدي كه نگو از دست امير و محمد و باهاشون كلي بازي كردي و جمعه هم رفتيم با بابايي پارك نزديك خونه و شما كلي سر سره بازي و پله بازي كردي بهت خوش گذشت اين آخرين خبر بود و اينكه امروز كيف پول ماماني رو برداشتي و گقتي پول خيلي نازي خيلي باهوشي گلم يه دنيا دوستت دارم .ماچ
نویسنده :
مامان طاها جون
14:38
سركار گذاشتن ماماني
سلام عمري مامان جون يه چيز جالب من و شما كه صبح از خواب بلند شديم داشتم كارامو ميكردم كه بريم خونه عمو مهدي اينا كه يهو ديدم اومدي تو آشپزخونه گفتي كيه ؟ كيه ؟ كيه؟ من گفتم حتما ماماني اومده پشت دره بدو بدو رفتم پشت چشمي ديدم كسي نيست 2 دقيقه ديگه ديدم باز شما اومدي گفتي كيه ؟ كيه ؟ كيه ؟ و دويدي جلوي در بازم من فكر كردم كسي اومده اومدم پشت در و شما خنديدي و يكبار ديگه هم اين كار و تكرار كردي من تا جايي كه تونستم ماچت كردم عچقي مامان ...
نویسنده :
مامان طاها جون
15:49
چشممممممممممم
سلام عمرم الهي مامان قربون چشماي خوشگلت بره گل پسر مامان چشمم يك كوچولو ورم كرده بردمت با بابايي بيمارستان فوق تخصصي چشم ن منتها دكتر ميخواست سرت و چونت رو بزاره توي دستگاه كه شما ترسيده بودي هر كاري كرديم نذاشتي دكتر هم احمق نكرد اول چشم تو رو با دست معاينه كنه و بعد به خاطر گريه هاي شما من و بابايي گفتيم نمخوايم آقا جان اومديم بيرون بگردم اينقدر ترسيده بودي اگه دست من بود يكي مي زدم تو گوش دكتر فرداش رفتيم دكتر ابريشمي گفت گل مژه است و بتامتازون داد البته من گفتم عمه بهناز و نيما با ما اومدند و بابا هم پاستيل گرفت خلاصه يه ارتش جمع كرديم تا شما مثل ديشب نترسي و خدا رو شكر هم نترسيدي و فردا شم رفتيم ديدن ياسمن دختر پسر خاله...
نویسنده :
مامان طاها جون
15:44
تولد بابايي بود
سلام چهارشنبه 21 تير 91 تولد بابايي بود منم واسش تولد گرفتم البته فقط ماماني و خاله و بهناز و عمو اشكان و نيما مهمونامون بودن و خوش گذشت . از خدا ميخوام 120 سال سايه پدرت بالاي سر مان باشه خيلي خيلي خيلي دوستت داريم بابايي .
نویسنده :
مامان طاها جون
15:51
سلام مممممممممممممممممم
سلام عزيز دل مامان طاها جان يه چند وقتيه كه شما خيلي شيطون شدي و همش ميخواي كه من با شما بازي كنم و واقعا" نميرسيدم كه واست پست بزارم طاها جونم ديگه مرد شده واكسن 18 ماهگيتم زدم و خدا رو شكر فقط يك تب كوچولو كردي عزيز دلم وقت شب داشتم پاشويه ميكردمت باهات با دستمال يه شوخي كردم انقدر خنديدي و انقدر خندت به دلم نشت كه هنوز صداي خندهات تو گوشمه خيلي خيلي ماماني شدي البته بودي بيشتر شدي بابا رو كه گفتي توپ هم كه ميگي آبه و شبكه 2 و يك بو سه و الو و كيه و جيز و دد و م م رو ميگي هنوز مامان نگفتي راه ميري ديگه خوب خوب و سراغ كشو و كمدهاي آشپزخانه هم ميري و البته من همه كمدها رو بستم به جز يكي كه با بابايي ميري فضولي ميكني و كشوهات رو بيرون ميريز...
نویسنده :
مامان طاها جون
15:49